شب از نیمه گذشته است. کم کم به سحر نزدیک میشویم. صدای دل نشین مناجات از مأذنههای حرم مطهر به گوش میرسد. زائران عاشق و نماز شب خوان دسته دسته وارد حرم میشوند. صدای زمزمه عاشقانه به گوشم میرسید. به پشت سر نگاه کردم. گروهی از جوانان بودند که زمزمه رضا رضا داشتند. خیلی آرام و عاشقانه قدم برمی داشتند. جلو کفشداری که رسیدند، صدایشان قطع شد. یکی از آنها با صدای محزونی شروع به مداحی کرد.
پس از عرض ارادت مختصر و قرائت اذن دخول وارد کفشداری شدند. یکی از آنها که جوان خوش سیمایی بود، به طرف من آمد و دستی به چشمان اشک آلودش کشید. سلام کرد و گفت: حاج آقا ما کاروان زائران پیاده امام رضا (ع) هستیم از قائم شهر مازندران آمده ایم. سه روز مهمان امام رضا (ع) بودیم و فردا برمی گردیم و تا به حال چند سفر پیاده خدمت آقا رسیده ایم. در هر سفر آقا ما را سر سفره اش مهمان کرده است، اما امسال موفق نشدیم از غذای متبرک حرم بهرهمند شویم و این بی نصیبی بچهها را حسابی کلافه کرده است.
گفتم من دیشب میلی به غذا نداشتم و شام دیشب من کاملا تمیز و دست نخورده است و آن را در یخچال گذاشته ام. میخواستم برای کسی ببرم، ولیگویا قسمت شماست. رفتم و غذا را آوردم و تقدیمشان کردم. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. بسیار تقدیر و تشکر کردند. مسئول گروه جلو آمد و گفت حاج آقا خیلی ممنون! فردا داخل دیگ ناهارشان میزنیم که همه استفاده کنند. در حالی که از کفشداری بیرون میرفتند، شنیدم مداحشان شروع به خواندن کرد:
تو که آخر گره رو وا میکنی
پس چرا امروز و فردا میکنی